حالت شب
  • Thursday, 07 August 2025
در سایه بی‌نامی درختی رویید حکایت مردی که وطن را از ویرانی نجات می‌داد

در سایه بی‌نامی درختی رویید حکایت مردی که وطن را از ویرانی نجات می‌داد

علیرضا عبدلی زمستان ۱۳۴۲، سمنان. هنوز بوی نفت در بخاری‌های آجری می‌پیچید و صدای قرآنِ صبح از مسجد محله می‌آمد. حسن شاطری در همین فضای ساده به دنیا آمد. خانه‌ای با دیوارهای کاه‌گلی، مادری آرام و پدری که نان حلال را از جان دوست‌تر داشت. حسن از کودکی به کار ساختن علاقه داشت. می‌گفتند اگر یک بار سقف خانه‌ی پرنده‌ای خراب می‌شد، حسن بالا می‌رفت و دوباره می‌ساختش. مادرش همیشه می‌گفت: «این بچه، از بچگی بلد بود دل آدمو بسازه، نه فقط دیوارو.» به‌محض اینکه انقلاب پیروز شد، حسن شد مسئول بسیج محله. اما هیچ‌وقت دنبال اسم و رسم نبود. می‌گفت: «آدم باید مثل ستون باشه، توی دیوار معلوم نیست ولی همه دیوار بهش تکیه داره.»

سال ۵۸ که غائله کردستان بالا گرفت، حسن فقط بیست سال داشت. اما آن‌قدر محکم و بی‌صدا کار می‌کرد که خیلی‌ها فکر می‌کردند از فرماندهان باسابقه‌ست. در سقز و بانه، نه فقط سنگر ساخت، بلکه دل مردم را هم ترمیم کرد. همیشه می‌گفت: «با تفنگ نمی‌تونی دل مردم کرد رو بخری، باید براشون مدرسه و نون بسازی.» دوستش، حاج کریم، بعدها تعریف می‌کرد: «یادمه توی زمستون سخت بانه، ما دنبال پناه بودیم، حسن داشت با چوب‌های شکسته یه طویله‌ی خراب رو برای خواب بچه‌های محلی درست می‌کرد. می‌گفت: جهاد یعنی همین.»

با آغاز جنگ تحمیلی، حسن به جنوب رفت. در قرارگاه مهندسی رزمی سپاه بود. پل می‌زد، جاده می‌کشید، راه می‌ساخت. اما هیچ‌وقت جلو دوربین نمی‌آمد. اگر اسمش را روی سنگری می‌نوشتند، پاک می‌کرد. به رفقا می‌گفت: «اسم من، اگر قرار باشه موندگار بشه، باید تو دل مردم بمونه، نه روی تابلو.» در عملیات کربلای ۵، به شهادت نزدیک شد. ترکش از کنار قلبش رد شد اما زنده موند. دکترها گفتند معجزه بود. خودش گفت: «خدا شاید خواسته هنوز یه چندتا دیوار دیگه بسازم.»

جنگ تمام شد. خیلی‌ها رفتند دنبال زندگی‌شان. حسن اما ماند. نه در دفتر، که در میدان. در قرارگاه خاتم‌الانبیا، مسئول پروژه‌های زیرساختی شد. پل‌های روستا، تونل‌های کوهستان، و جاده‌هایی که هیچ‌کس سراغ‌شان را نمی‌گرفت، با دست‌های او ساخته شد. همیشه می‌گفت: «ما از جنس جنگ نیستیم، ما از جنس ساختن‌ایم. ما خاک را بلدیم آباد کنیم.»

وقتی در سال ۲۰۰۶، جنگ ۳۳ روزه جنوب لبنان را به ویرانه تبدیل کرد، ایران تصمیم گرفت برای کمک برود. حسن شاطری شد مسئول بازسازی لبنان، اما با اسم مستعار «حاج حسین شُعر». در لبنان اما، اسمش زودتر از خودش رسید. زن‌های بی‌خانمان، بچه‌هایی که مدرسه نداشتند، جوانانی که بیکار بودند، همه می‌دانستند اگر کسی می‌آید که نه می‌پرسد دینت چیست، نه ملیتت، آن مرد «حسین شُعر» است. رفیق لبنانی‌اش، ابو مصطفی، بعدها گفت: «او از ایران آمده بود، ولی مثل یکی از ما زندگی می‌کرد. زیر چادرهای موقت می‌خوابید، با کارگرها غذا می‌خورد. بعضی شب‌ها می‌نشست و بی‌صدا زل می‌زد به آوارها… می‌گفت: اینجا باید خانه امید ساخته بشه، نه فقط آجر.»

سال ۱۳۹۱، وقتی سوریه درگیر جنگ داخلی شد، او مأمور بازسازی حرم حضرت زینب (س) شد. روزی که از زینبیه به سمت دمشق می‌رفت، ماشینش هدف حمله قرار گرفت. نه تابلو داشت، نه محافظ، نه دوربین همراهش بود. فقط یک قرآن جیبی و یک دفترچه پر از طرح‌های عمرانی. پیکرش بی‌صدا به ایران برگشت، همان‌طور که زندگی‌اش را بی‌صدا گذرانده بود.

در یکی از آخرین سفرهایش، به یک طلبه جوان گفته بود: «آدم‌ها دو جور می‌میرن؛ یا وقتی قلب‌شون وایسه، یا وقتی دیگه سودی به عالم نرسونن. کاری کن که تا نفس داری، عالم از تو سود ببره.» 

 

دیدگاه / پاسخ