حالت شب
  • Tuesday, 01 July 2025
سی دفتر انشا بدون کاغذ «تابستان را چگونه گذراندید؟»

سی دفتر انشا بدون کاغذ «تابستان را چگونه گذراندید؟»

ایسنا/اصفهان دو فصل در جنگ بودیم؛ بهاری که انتهایش برای ۳۰ دانش‌آموز ایرانی ناگهان پژمرد و از خنده افتاد و تابستان پرحرارتی که با گشودن آتش به رویشان شروع شد.

در کشمکش آن بهار و این تابستان، افسار اسب چموش زندگی، شورانگیزی‌اش و معناداری آن یک‌لحظه هم از دستمان رها نشد، از دستمان رها نشد تا شانه‌هایمان سنگینی اندوه شهدای جنگ ۱۲روزه را صبورانه تاب آورد؛ منظورم همان ۳۰ شهید دانش‌آموز است که نمره‌شان ۲۰ بود و برخلاف اندوه رفتشان تابوت‌های کوچک و تُنُک و سبکی داشتند.

دو نفر از این دانش‌آموزان، یعنی فاطمه شریفی و برادرش مجتبی، اهل اصفهان و شهر نجف‌آباد بودند. فاطمه کلاس هفتم و برادرش مجتبی کلاس سوم بود. به فاطمه در تنها قابی که از او در رسانه‌ها منتشر شده است، نگاه می‌کنم. فاطمه صاف و مصمم به دوربین چشم دوخته است، چون توی زندگی‌اش کار بدی نکرده که به‌خاطرش خجالت بکشد و نگاهش را بدزدد.

 فاطمه روسری کرمی به سر دارد و انگار با کیفش ست کرده؛ چون خوش‌سلیقه است. چادر مشکی ساده‌ای به سر کشیده است و لابد یک سفیدرنگش هم دارد، اما دیگر ساده نیست، پر از شکوفه‌های بهاری صورتی‌رنگ و شاخه‌های ریزریز سبز است، همان که موقع نمازخواندن به سر می‌گذارد.

 مجتبی لبخند متینی دارد و انگار از عکس‌گرفتن خوشش می‌آید. مجتبی پیراهن زرد و گشاد و راحتی به تن دارد، نکند مجتبی مثل خیلی از پسربچه‌های اصفهان فوتبالی و طرفدار دوآتشه «سپاهان» است، یعنی منتظر شروع فصل تازه بود؟!

به فصل تازه فکر می‌کنم، به تابستانی که پر کشید؛ یعنی فاطمه و مجتبی و بچه‌های دیگر چند بار رؤیای این تابستان شیرین را در بیداری دیده بودند؟ روزهای آخر عمرشان حتماً خوش‌حال بودند که ترس و دلهره و زحمت امتحانات مدرسه را پشت‌سر گذاشته‌اند.

رؤیا می‌بافتند، برای گل‌کوچیک، اسکیت و دوچرخه‌سواری، بادبادک‌بازی در میدان نقش‌جهان یا هر نقطه زیبای دیگر ایران‌زمین، خوردن یخ‌دربهشت‌های رنگی و بستنی‌های قیفی زیر هرم آفتاب، درازکشیدن زیر خنکای کولر، چرخیدن در تبلت و خواندن کتاب‌قصه‌های مهیج و بانمک، مثلاً همان کتاب‌های «هری‌پاتر» که از خاله یا عمویشان قرض گرفته بودند، شاید هم «خاطرات یک بچه چُلمن» که روز تولدشان از عمه یا دایی هدیه گرفته بودند و قرار بود با خواندنش از خنده ریسه بروند.

چگونه ممکن است خاله و عمو و عمه و دایی خنده‌های از ته دل این بچه‌ها را فراموش کنند؟ حالا پدربزرگ و مادربزرگ جای خالی نوه‌ها را همه‌جای خانه می‌بینند. نکند بچه‌ها اجازه گرفته بودند که بعضی شب‌های تابستان را خانه پدربزرگ و مادربزرگ بخوابند و در آغوش آن‌ها رؤیاهای شیرین‌تری ببینند؟

حتماً قول یک سفر تابستانه هم از پدر و مادرهایشان گرفته بودند؛ زیارت حضرت رضا(ع) در مشهد، جنگل‌های مازندران، دریای کیش، تماشای بادگیرهای یزد، سفر به تبریز و خوردن نوقا، دیدار از موزه جنگ خرمشهر، نمی‌دانم رؤیای سفر به کدام نقطه ایرانِ سبز و سفید و سرخ را در سر داشتند. شاید هم منتظر مسافر راه دور بودند، همان مسافرهایی که با بچه‌های هم‌سن‌وسال خودشان می‌آمدند تا برای شیطنت و بازی تنها نباشند.

 تابستان که بدون کلاس تابستانه نمی‌شود؛ کلاس تکواندو، زبان، نقاشی، گیتار، حفظ قرآن، برای کدامشان نقشه‌ کشیده بودند؟ نکند نقشه‌ کلاس‌رفتن را با یکی از بچه‌های همسایه کشیده بودند و حالا آن دخترک یا پسرک هم مجبور است تنهایی برود و برگردد؟!

 افسوس، افسوس که با همه این رؤیاهای قشنگشان ما را تنها گذاشتند، چه ناگهانی و تلخ و تاریک تنهایمان گذاشتند. نکند آمدن فصل پاییز، شروع دوباره مدرسه، تنگ غروبش، یاد کیف و روپوش‌هایی که زیر آوار جا ماندند، یاد دفترهای انشائی که دیگر «تابستان را چگونه گذراندید؟» ندارند، ما را از این تنهاتر کند؟

دیدگاه / پاسخ