معلولیت، محدودیت نیست؛ روایت سه زندگی پر از اراده
ایسنا/اصفهان ۱۲ آذر، روز افراد دارای معلولیت، فرصتی است برای تجلیل از توانمندیها و دستاوردهای این افراد. این روز یادآوری میکند که دسترسی و برابری حق هر فرد است و باید به حمایت و توانمندسازی افراد دارای معلولیت بیشتر توجه کنیم.
سه انسان، سه مسیر متفاوت و یک حقیقت مشترک. معلولیت پایان راه نیست. یکی از بدو تولد با محدودیت جسمی دستوپنجه نرم کرده، دیگری در جوانی دچار سانحه شد و سومی مسیر زندگیاش به دلیل خطای پزشکی تغییر کرد. هر سه با استقامت، امید و تلاش، ثابت کردهاند که موفقیت فراتر از توان جسمی است و در دل، ذهن و اراده انسان نهفته است.
از ماهعسلِ حادثهخیز تا کارگاه دهنفره؛ روایت ایستادگی، زنی که ویلچر را به کارگاه کارآفرینی بدل کرد
در تقویم انسانیت، برخی نامها نه در صفحههای رسمی که در سطرهای نانوشته صبر و مقاومت حک میشوند.
لیدا نعمتیان یکی از همین نامهاست؛ زنی که تقدیر، سختترین آزمونش را در نخستین روزهای ماهعسل بر او آزمود و او، سالها بعد با قامتی ازپاافتاده؛ اما روحی ایستاده، تقدیر را بهزانو درآورد.
ماهعسلشان هنوز بوی آغاز میداد که حادثهای، مسیر زندگی را دگرگون کرد؛ سانحهای که نخاع لیدا را شکست؛ اما ارادهاش را نه. همسرش، امیر، در سالهای نخست، با احساس گناه و تعهدی سنگین، سایهوار کنار او ماند؛ اما سایهها ماندگار نیستند. خانواده مرد، او را از ماندن باز خواستند؛ روزها، آهسته و بیصدا، فاصلهها را بیشتر میکردند. تا سرانجام روزی رسید که ماندن برای امیر، سختتر از رفتن شد.
لیدا در آن سالها، نه فقط درد تن که درد دل را نیز با خود حمل میکرد. میان اشکهای پنهانیاش، بارها رو به آسمان گفت: چرا من؟ چرا پاهای من؟ چرا زندگی من؟
اما آسمان پاسخی نداد و شاید سکوتش خود پاسخی بود؛ پاسخی که بعدها فهمید راه را تو باید بسازی.
فرزندش که پنجساله شد، امیر سرانجام رفت؛ نه با خشم، نه با هیاهو؛ رفتنی آرام، اما سنگینتر از هر فریاد و لیدا ماند؛ زنی بر ویلچر، با کودکی خردسال در آغوش و دنیایی که باید دوباره از نو میساخت.
روزها گذشت و اشکهای اعتراض، کمکم جای خود را به تصمیم داد. لیدا آموخت که شکست فقط وقتی معنا دارد که آدمی از برخاستن دست بکشد. با یاری مادر، خانواده و تکیه بر ایمانش، قدمهای تازهای هرچند بیپا اما محکم برداشت.
او کارگاهی کوچک در شمال شهر راه انداخت؛ جایی که بوی شیرینی، بوی زندگیِ تازه میداد. نخست خودش میپخت، خودش بستهبندی میکرد و خودش میفرستاد. سپس نیرویی گرفت، بعد نیرویی دیگر… امید، آهسته اما پیوسته، در کارگاهش جوانه زد.
سالها بعد، تصمیمی بزرگ گرفت مهاجرت از اصفهان به اهواز. شهری داغ، اما دلگرم؛ جایی که توانست از نو بایستد. کارگاهش گستردهتر شد، نیروهایش بیشتر شدند و نامش در میان سفارشدهندگان، مترادف شد باکیفیت، پشتکار و لبخندی که هرگز خاموش نشد.
امروز، فرزندش به سربازی رفته و جوانی رشید است که پابهپای مادر بزرگ شده و لیدا، زنی که روزی با چشمانی خیس پرسید چرا من؟ اکنون یک کار آفرین است و مدیر یک کارگاه.
کارگاه او امروز ۱۰ نیرو دارد؛ ۱۰ نفر که چراغ خانههایشان از اراده زنی روشن است که روزی همهکس و همه چیزش را از دست داد، اما خودش را نه.
وقتی پذیرفتم که نمیتوانم گذشته را تغییر دهم، تصمیم گرفتم آینده را بسازم
لیدا نعمتیان با اشاره به سالهای دشوار پس از حادثه به ایسنا اظهار میکند: هرگز تصور نمیکردم ماهعسل من، نقطه عطفی چنین تلخ باشد. وقتی فهمیدم که قطع نخاعم دائمی است، انگار تمام جهان روی شانههایم نشست. در آن روزها بیش از درد جسم، بار روحی سنگینی را تحمل میکردم که گمان میبردم هرگز از آن بیرون نخواهم آمد.
وی میافزاید: مدتی طول کشید تا بپذیرم زندگی من تغییر کرده است. همسرم چند سال کنارم ماند و تلاش کرد مراقبم باشد، اما فشارهای بیرونی و سختی شرایط، مسیر زندگیمان را از هم جدا کرد. تنهاییِ ناگهانی، همراه با مسئولیت یک کودک پنجساله، من را به مرز فروپاشی رسانده بود.
این بانوی کارآفرین بیان میکند: سالها از خدا میپرسیدم چرا من؟ اما بعد فهمیدم که برخی سؤالها پاسخی از بیرون ندارند؛ باید از درون به آنها جواب داد. وقتی پذیرفتم که نمیتوانم گذشته را تغییر دهم، تصمیم گرفتم آینده را بسازم. همین تصمیم، نخستین جرقهای بود که من را به سمت مسیر کاری و استقلال سوق داد.
نعمتیان اظهار میکند: شروع کارگاه کوچک شیرینیپزی در اصفهان، نقطه بازگشت من به زندگی بود. در آغاز کار، فقط من بودم و یک اجاق ساده. اما هر سفارش کوچک برایم مثل یکقدم تازه بود. بهمرورزمان، کارم رونق گرفت و توانستم چند نیروی جدید استخدام کنم؛ اتفاقی که برای من نه فقط یک پیشرفت اقتصادی، بلکه نوعی تولد دوباره بود.
وی با اشاره به مهاجرتش به اهواز توضیح میدهد: رفتن از شهرم تصمیمی دشوار بود، اما احساس میکردم برای رشد باید دل کند و دوباره شروع کرد. اهواز برای من فرصتی تازه بود تا دامنه فعالیتم را گسترده ترکنم و کارگاهی بسازم که امروز میزبان ۱۰ نیروی فعال است.
این بانوی کارآفرین در پایان خاطرنشان میکند: وقتی به گذشته نگاه میکنم، همه آن دردها امروز برایم تبدیل به نیرویی شدهاند که مرا جلو رانده است. دیگر نمیپرسم چرا من؛ امروز میپرسم حالا که این مسیر را آمدهام، چه قدمی میتوانم برای دیگران بردارم و حال آرزویم ایجاد فضایی برای اشتغال زنان و افراد دارای معلولیت است تا هیچکس احساس نکند ناتوانی، پایان راه است.
دستان کوتاه، رؤیاهای بلند؛ الهام شفیعی چگونه با نقص مادرزادی، جهانی پُر از رنگ و مینا آفرید
در جهان، برخی انسانها پیش از آنکه راهرفتن بیاموزند، معنای جنگیدن را یاد میگیرند. الهام شفیعی یکی از همین انسانهاست؛ دختری که از لحظه تولد، با دستان کوتاهقدم به دنیا گذاشت؛ دستانی که پزشکان آن را نتیجه یک جهش ژنتیکی دانستند، اما تقدیر بعدها نشان داد که این کوتاهی تنها بخشی از بلندترین مسیر زندگی اوست.
الهام امروز ۲۷ سال دارد؛ دختری آرام، هنرمند و تحت حمایت بهزیستی. او میگوید سالها از کودکی تا نوجوانی، دستانش را پشت زندگی پنهان میکرد. زمانی که برای نخستینبار فهمید با دیگر بچهها متفاوت است، موجی از سکوت، خجالت و انزوا در زندگیاش جاری شد، اما این سکوت طولانی نماند.
نقطه تغییر در مدرسه استثنایی رخ داد؛ جایی که الهام دید تفاوت، تنها سهم او نیست. یکی پاهای کوتاه داشت، دیگری دستان بیتحرک، یکی یکدست بود و دیگری تنها نیمتنهای ناقص داشت. او بعدها گفت آن مدرسه برایش مثل دری بود که از پشت آن به جهان تازهای قدم گذاشت: جهانی که در آن، هر کودک با نقصی جسمی، اما با قلبی بزرگ به زندگی چنگ میزد. همان جا بود که الهام فهمید «تنها بودن» یک خیال است، نه واقعیت.
او در خانوادهای ششنفره بزرگ شد؛ چهار خواهر و برادر داشت و فقط او بود که با این مشکل مادرزادی زاده شد. اما اختلاف جسمی، فاصله عاطفی نساخت؛ خانوادهاش همراهش شدند و پشتکار او مسیرش را هموارتر کرد.
امروز؛ دختر دیروز که دستهایش را پنهان میکرد، اکنون آنها را ابزار خلق زیبایی کرده است. الهام شفیعی یک هنرمند میناکار است؛ با همان دستان کوتاه، نقشها را چنان ظریف و دقیق بر سطح ظروف مینشاند که گویی هر حرکت قلم او، گفتوگویی بیصدا با جهان است. هنر از او آغاز نمیشود، از روح او میگذرد و روی مینا مینشیند.
اینک الهام دختری نیست که نقصش را پنهان کند؛ او آن را تبدیل به هویت، توان و امضای خودکرده است. هر ظرفی که میسازد، شهادتی است بر اینکه گاهی کوچکترین دستها، بزرگترین رؤیاها را میسازند.
دستان من کوتاه است، اما دنیایی که با آنها ساختهام، کوتاه نیست
الهام شفیعی نیز با اشاره به سالهای کودکیاش اظهار میکند: وقتی کمکم فهمیدم دستانم مثل بقیه نیست، همیشه آنها را پنهان میکردم. انگار میترسیدم دنیا مرا نبیند یا اگر ببیند، قضاوتم کند. همین حس، من را برای سالها به انزوا کشید.
وی میافزاید: ورود به مدرسه استثنایی مثل یک بیداری بود. وقتی دیدم هر کودک شکلی از ناتوانی دارد، تازه فهمیدم نقص من پایان دنیا نیست. همان جا بود که نخستین جرقه اعتمادبهنفس در وجود من روشن شد.
این دختر هنرمند بیان میکند: من از همان کودکی عاشق رنگ بودم. وقتی قلم میگرفتم حتی با دستان کوتاه حس میکردم جهان را در دست دارم. ورود به حوزه میناکاری، یک انتخاب اتفاقی نبود؛ انگار هنر من را انتخاب کرده بود.و من در کارگاه مدرسه با این هنر آشنا شدم.
شفیعی توضیح میدهد: اولین ظرف مینا که ساختم، از شدت خوشحالی گریه میکردم. فهمیدم که توانایی، فقط در ظاهر دستها نیست؛ در اراده پشت آنهاست. هر نقش تازهای که بر ظرف مینشاندم، برایم مثل ساختن بخشی از زندگی بود.
وی میافزاید: در خانواده ششنفره ما فقط من این مشکل را داشتم، اما هیچوقت نگذاشتند احساس کمبود کنم. حمایتشان، موتور حرکتم شد و من نیز تلاش کردم ثابت کنم که معلولیت هرگز برابر با ناتوانی نیست.
این دختر هنرمند در پایان بیان میکند: آرزویم این است که روزی به بچههایی شبیه خودم آموزش بدهم تا بدانند زیباییِ زندگی در تفاوتهاست. دستان من کوتاه است، اما دنیایی که با آنها ساختهام، کوتاه نیست. امیدوارم هنر میناکاری روزی به امضای جهانی تبدیل شود.
امین راستکردار جوانی است که در اثر یک اشتباه پزشکی، از کودکی پاهایش فلج شده و تاکنون ۴۵ سال است با این محدودیت زندگی کرده است. از کودکی روی دوش پدر کارگرش بزرگ شد و تا پنجسالگی همراه پدر در کار و تلاش بود، تا اینکه ویلچر همراه همیشگیاش شد.
سالها زمین خورد، با خندههای همسنوسالانش مواجه شد و بارها در خلوت خود اشک ریخت و از خدا گلایه کرد، اما هرگز تسلیم نشد. او با ارادهای قوی و با کمک برادرش تحصیلاتش را ادامه داد و نهایتاً در رشته کامپیوتر فارغالتحصیل شد.
امین ازدواج کرد و اکنون پدر پسری ۱۵ساله است. او مدیر سایت یک دفتر وکالت است و نمونهای از انسانی است که باپشتکار و اراده توانسته محدودیتهای جسمی را پشت سر بگذارد و زندگی موفق و ارزشمندی بسازد.
زندگی برای من پر از سختی و امید بود
امین راستکردار نیز اظهار میکند: سرنوشت من از همان کودکی رقم خورد؛ خطای یک پزشک باعث شد که پاهایم فلج شوند، اما هرگز نخواستم اجازه دهم محدودیت جسمی مسیر زندگیام را تعیین کند. زندگی برای من همواره پر از سختی و مبارزه بوده است.
وی میافزاید: از کودکی روی دوش پدر کارگرم بودم و پنجساله که شدم، ویلچر همراه همیشگی من شد. سالها زمین خوردم و با خندههای همسنوسالانم مواجه شدم و بارها در خلوت خود اشک ریختم و از خدا گلایه کردم، اما هر بار دوباره برخاستم و راهم را ادامه دادم.
این مدیر معلول بیان میکند: سختیهای زندگی فقط جسمی نبود. عبور از پلهها، مسیرهای ناهموار و رفتوآمد به مدرسه و دانشگاه هر روز چالشی تازه بود. بارها از روی شیبها سر خوردم و زخمی شدم، اما هیچکدام نتوانست ارادهام را بشکند.
راستکردار ادامه میدهد: باوجود این مشکلات، درسهایم را ادامه دادم و با کمک برادرم توانستم فارغالتحصیل رشته کامپیوتر شوم در مسیر کاریابی همبارها رد شدم، اما عهد کردم هیچ دربستهای مرا از تلاش منصرف نکند.
وی توضیح میدهد: ازدواج کردم و اکنون پدر پسری ۱۵ساله هستم. بزرگ کردن او با محدودیتهای جسمی چالشهای خاص خود را داشت، اما همواره تلاش کردم با عشق و حضورم پدری باشم که فرزندم بتواند به او افتخار کند.
این مدیر معلول در پایان بیان میکند: امروز مدیر سایت یک دفتر وکالت هستم و به زندگیام افتخار میکنم. مردم فقط نتیجه را میبینند، نه مسیر پر از زمینخوردن، درد و اشک را. من آموختهام که حتی اگر پاهایم حرکت نکنند، دل اگر بخواهد، میتواند کوهها را جابهجا کند. من هنوز در مسیرم هستم و هنوز میجنگم.
به گزارش ایسنا، این سه روایت، روایت رنج صرف نیست؛ روایت تولدی دوباره است. تولد انسانهایی که نقص را نه بهعنوان پایان، بلکه بهعنوان آغاز شناخت عمیقتر از خود و جهان پذیرفتند. آنها ثابت کردند که گاهی برای ایستادن، پا لازم نیست؛ گاهی برای خلقکردن، دست لازم نیست؛ کافی است دل، هنوز ایستاده باشد. در دنیایی که بسیاری بهخاطر نداشتهها متوقف میشوند، این سه نفر با همان داشتههای اندک، جهان خود را ساختهاند؛ و چهبسا جهان دیگران را نیز روشنتر کردهاند.
دیدگاه / پاسخ
موارد مرتبط
محبوبترین مطالب
مجموعه ها
خبرنامه
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین اخبار روز مطلع شوید!